- توضیحات
- مشخصات کالا
- نظرات کاربران
«زمانی که هم سنگر پیکاسو بودم» جلد چهارم از مجموعهی «بچهمحل نقاشها» است. محمدرضا مرزوقی که در دوران کودکی آرزوی نقاش شدن داشته، نوشتن این مجموعه را ادای دِینی به دوران کودکی خود میداند.
مینا با چهار تا چشم وقزده زُل زد تو صورت داییبزرگه: «کِی؟!!!»
– یه زمانی وقتی که هنوز خیلی جوون بودم.
– کجا؟
– یه جایی تو اسپانیا. هنوز حتی جنگ جهانی هم شروع نشده بود.
محسن گفت: «کدوم جنگ جهانی؟»
دایی چپچپ نگاهش کرد: «دوم دیگه.»
مینا متعجب نگاهش کرد: «وای! داییجون یعنی شما درست وسط میدون جنگ بودین؟»
دایی خونسرد لبخند زد: «یه روزایی بودم، یه روزایی هم نبودم. من مجبور شدم برم وسط میدون جنگ.»
مانی گفت: «چرا مجبور شدین؟»
دایی به عصایی که دست گرفته بود، تکیه زد: «پیکاسو ازم خواسته بود.»
آیا اصلاً همچینچیزی امکان دارد؟ اینکه دایی آدم با نقاش معروفی مثل پیکاسو، همسنگر بوده باشد. اما «داییسامان» در یادداشتهایش نوشته که چطور همراه پیکاسو در جنگ شرکت کرده! «مانی» و باقی بچههای فامیل باز هم رفتهاند سراغ روزنامههای قدیمی و یادداشتهای روزانهی داییسامان. در ادامهی خاطرات دایی، اینطور میخوانند:
«داییسامان همراه پیکاسو و همینگوی و چند نفر دیگر به سفری ماجراجویانه میروند و میزنند به دل حادثه و جنگ. تا اینکه یک اتفاق ناگوار حال همه را میگیرد. ولی پیکاسو میتواند از دل هر ماجرایی یک شاهکار خلق کند.»